جا، جای ماندن نیست
روزی روزگاری در جنگل بزرگی شیری زندگی میكرد كه هر روز حیوانی را شكار میكرد و میخورد. ولی این شیر علاقه داشت دوست و رفیقی برای خود داشته باشد از طرفی حیوانی كه بتواند با او رابطهی صمیمی برقرار كند در
نویسنده: الهه رشمه
مورد استفاده:
به كسانی گفته میشود در شهر یا جایی كه زندگی می كنند راضی نیستند.روزی روزگاری در جنگل بزرگی شیری زندگی میكرد كه هر روز حیوانی را شكار میكرد و میخورد. ولی این شیر علاقه داشت دوست و رفیقی برای خود داشته باشد از طرفی حیوانی كه بتواند با او رابطهی صمیمی برقرار كند در اطراف خودش پیدا نمیكرد.
یك روز كه به قصد شكار به جنگل رفته بود آهوی زیبایی را دید كه در كنار بركه مشغول آب خوردن بود شیر از فرصت استفاده كرد و با یك حملهی ناگهانی توانست آهوی زیبا را شكار كند. مقداری از آهو را كه خورد سیر شد و بقیه را رها كرد تا هر وقتی كه گرسنه شد مابقی آهو را بخورد. ولی چون خسته بود و خوابش گرفت همانجا پهلوی مابقی غذایش خوابید.
هنوز شیر خوابش نبرده بود كه احساس كرد روباهی نزدیك میشود، با خود فكر كرد حتماً حیوان بیچاره گرسنه است بهتر است تكان نخورم تا او فكر كند من خوابیدهام و او هم یك شكم سیر غذا بخورد.
روباه وقتی نزدیك شد و منظرهی آهوی نیمه خورده را دید خیلی دلش خواست از گوشت آن آهو بخورد ولی میترسید وقتی او مشغول خوردن است شیر از خواب بیدار شود و به او حمله كند.
از طرفی نمیتوانست از گوشت لذیذی مثل گوشت آهو بگذرد. همین طور كه به آهو نزدیكتر میشد، شیر زیر چشمی او را زیر نظر داشت. روباه مكار نقشهای ریخت، ابتدا به طرف آهو رفت. رودههای حیوان را به دندان گرفت و به طرف شیر آمد آرام آرام آن را به دور دست و پای شیر پیچید و بعد آن را محكم كرد.
روباه وقتی مطمئن شد كه شیر موقع غذا خوردن نمیتواند از جایش بلند شود و به او حمله كند، به سراغ آهو رفت و مابقی غذای شیر را كامل خورد وقتی حسابی سیر شد از راهی كه آمده بود بازگشت. شیر كه در حال چرت زدن بود، خواب و بیدار بود متوجه رفتن روباه شد دید جز تكههایی از استخوان آهو چیزی باقی نمانده. لبخندی زد كه توانسته كمكی به حیوان دیگری بكند و او را هم از گرسنگی نجات دهد. وقتی مطمئن شد روباه كاملاً دور شده خواست بلند شود و برود كه دید قادر نیست دست و پایش را تكان دهد. رودهای كه روباه به دست و پای شیر پیچانده بود در اثر آفتاب خشك شده و محكم به دست و پای شیر پیچیده شده بود. شیر خوش خیال كه فكر می كرد چه لطفی به روباه كرده به خودش گفت: من به فكر سیر شدن شكم روباه بودم آن وقت ببین روباه چه بر سر من آورده حالا من چه كار كنم؟
شیر هرچه تلاش كرد دید نمیتواند خود را نجات دهد و همانجا ماند تا خداوند كمكی به او بكند. از قضا موشی از آن مسیر میگذشت، وقتی شیر را در آن حالت دید گفت: میخواهی كمكت كنم؟ شیر گفت: برو بابا تو نیم وجبی چه كمكی میتوانی به من بكنی. من با اینهمه زور و توانم نمیتوانم دستهایم را نجات بدهم آن وقت تو میخواهی به من كمك كنی؟
موش وقتی ناامیدی و عصبانیت شیر را دید دلش برایش سوخت و خودش شروع كرد آرام آرام رودههای پیچیده شده به دست و پای شیر را جویدن و توانست شیر را آزاد كند. شیر وقتی آزاد شد حسابی عصبانی بود و راه بیرون جنگل را در پیش گرفت و به راه افتاد. موش از همه جا بیخبر گفت: كجا میروی؟ جنگل از این سمت تمام میشود و به شهر میرسی.
شیر گفت: نه این جا، جای ماندن برای من نیست. جنگلی كه محبت به روباه چنین پاداشی داشته باشد كه دست و پای تو را ببندند و شیر، سلطان جنگل را همچون تو موش كوچكی نجات دهد جای زندگی و غرش نیست. موش از حرفهای شیر ناراحت شد ولی در عوض دلش برای تنهایی سلطان جنگل سوخت.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران، انتشارات سما، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}